خدای زیبا و دوست داشتنی من
من نمی ترسم از آتشی که وجودم را تجزیه می کند و خاکستر آن را باقی می گذارد
از در آمیختن با بیم دهنده هایی که چهره شان شبیه آدم بد های داستان های مادر بزرگ است خیالی ندارم !
من حتی از عدم جاودانگی روحانی خویشتن هم هراسی ندارم
فقط !
فقط می ترسم از شرمندگی در پیشگاه دیدگان تو !
دیدگانی که از تجسم آن ما را منع کرده ای !
همان هایی که ظلمت کفر را "گاه" به دلم می افکند.
آری !
من می ترسم مثل دختر بچه هایی که حرف مادرشان را آویزه ی گوش خود نکر ده اند
سرم را در مقابلت پایین بیاورم و و تنها شکایتم سکوتی باشد از سر فریاد !
خدای نیمه شب های بی صدای من !
تو همان پدری هستی که مسیر هدایت فرزندان را در وصیت نامه ی خود بازگو نمودی
و آن را به دل آخرین فرزند سر به راه القا نمودی
تا قاصدی باشد برای تکامل یافتن دیگر بچه ها
اما !
من می ترسم همان اولاد نا اهلی باشم که منکر هدایت پدر می شود
فرزندی که آیین کنعان شدن را آموخت "فقط"
همانی که تنها امیدش به کرامت پدر خویش است !
یا علی کل شی قدیر !
تو می دانی هر آنچه که در چشمه سار وجودم جاری می شود
و از شخصیتی که گاه در وجود من متولد می شود آگاهی
نوزادی که همیشه شیطان می خوانمش !
همان رفیق روزهای سیاه و گاه سفید من که اندام خود را بر بوم نوشته های من طراحی می کند
و سارق آرامش افکار وا ژه ها می شود !
خدای من سایه اش را از سرم کوتاه کن
تا پرتوی خورشید تو نوازشگر دست نوشته هایم شود
نه آتش شومینه ی خانه مان !
و تو می شناسی
گلبرگی را که حرارت نفس هایش گرما بخش سردی خیال من است
همان که طرح اندامش تحرک و جنب و جوش را به خیال خسته ام عرضه می کند
و ندای آغاز را با تارهای صدایش می نوازد !
خدایا !
چنان طراوتی به آن ببخش
که آسمان با دیدنش هوس نکند که ابری شود "دیگر"
خدای نعره های زیر خاک !
می دانم که ذره ذره های خاک رویای عشقبازی با سلول های پیکرم را در سرشان گنجانده اند
و هر آنچه که به آن می نازم خوراک خوش طعمی می شود برای سوسک ها و کرم ها و ...
و این غرور سرکش به خضوعی سر به زیر مبدل می شود
آن گاه ، روحم با آن رخسار مه آلود و نه چندان اثیر و دلبرش می نشیند بالای سرم
و اشک می ریزد به حال صاحب خانه اش !
اما من همه ی آن ها را از یاد می برم "گاهی "
و آدمیت را می فروشم به قیمتِ بی بهایی
و خانه ی دل را با متاع غفلت آراسته می کنم !
من بارها خوانده ام
که : وَاٍنّه هو اَضحک و اَبکی
اما فقط آراستگی را می بینم
نه آراسته گر را
و دلم را خوش می کنم
به ابروهای کمانی
لب هایی قلوه ای
وهم دستانی کشیده و ظریف !
بارخدایا !
مرا آن گونه ساز که لایق پرستش تو شوم
و
تکمیلمان کن !
تا این گونه تتمه ی افکارمان خالی شود !
این سینه که کینه پینه بسته است در آن بوم شب مرگ من ، نشسته است در آن _ قلبی است که سنگ بسته بر گور امید سنگی است که عشق من، شکسته است در آن
مرا دریابید . مرا باور کنید .
به هر دری که زدم سری شکسته شد _ به هر جا که سرزدم : دری بسته شد _ نه دگر درزنم بسری . نه دگر سرزنم بدری _ که روح در بدرم . از سرودرزدن.. خسته شد ....... (09183861381)
میان همه جوبها ، که همراه همه رودها ، بدریا سرازیر میشدند ، جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن بدریا را نداشت .... وقتی سایر جویها پرسیدند چرا؟ گفت: من هر چند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم .... اما من .... ((گمنامی گم نشده)) را بیشتر از ((شهرت گم شده)) دوست دارم ... .
15705 بازدید
14 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
21 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian