×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

 تــــرنـــــم عا شقـــــانــــه دل 

دل نوشته ها

خدای زیبا و دوست داشتنی من ♥



خدای زیبا و دوست داشتنی من

من   نمی ترسم از آتشی که وجودم را تجزیه می کند و خاکستر آن را باقی می گذارد

از در آمیختن با بیم دهنده هایی که چهره شان شبیه آدم بد های داستان های مادر بزرگ است خیالی ندارم !

من حتی از عدم جاودانگی روحانی خویشتن هم هراسی ندارم

فقط !

فقط می ترسم از شرمندگی در پیشگاه   دیدگان تو !

دیدگانی که از تجسم آن ما را منع کرده ای !

همان هایی که ظلمت کفر را "گاه" به دلم می افکند.

 

آری !

من می ترسم مثل دختر بچه هایی که حرف مادرشان را آویزه ی گوش خود نکر ده اند

سرم را در مقابلت پایین بیاورم و و تنها شکایتم سکوتی باشد از سر فریاد !

 


 

خدای نیمه شب های بی صدای من !

تو همان پدری هستی که مسیر هدایت فرزندان را در وصیت نامه ی خود بازگو نمودی 

و آن را به دل آخرین فرزند سر به راه القا نمودی

تا قاصدی باشد برای تکامل یافتن دیگر بچه ها

اما !

من می ترسم همان اولاد نا اهلی باشم که منکر هدایت پدر می شود

فرزندی که آیین کنعان شدن را آموخت "فقط"

همانی که  تنها امیدش به کرامت پدر خویش است !

 

یا  علی کل شی قدیر !

تو می دانی هر آنچه که در چشمه سار وجودم جاری می شود

و از شخصیتی که گاه در وجود من متولد می شود آگاهی

نوزادی که همیشه شیطان می خوانمش !

همان رفیق روزهای سیاه و گاه سفید من  که اندام خود را بر بوم نوشته های من طراحی می کند

و سارق آرامش افکار وا ژه ها می شود !

خدای من سایه اش را از سرم کوتاه کن

تا پرتوی خورشید تو نوازشگر دست نوشته هایم شود

نه آتش شومینه ی خانه مان !

و تو می شناسی

گلبرگی را که حرارت نفس هایش گرما بخش سردی خیال من است

همان که طرح اندامش تحرک و جنب و جوش را به خیال خسته ام عرضه می کند

و ندای آغاز را با تارهای صدایش می نوازد !

خدایا !

چنان طراوتی به آن ببخش

که آسمان با دیدنش هوس نکند که ابری شود  "دیگر"

 

خدای نعره های زیر خاک !

می دانم که ذره ذره های خاک رویای عشقبازی با سلول های پیکرم را در سرشان گنجانده اند

و هر آنچه که به آن می نازم خوراک خوش طعمی می شود برای سوسک ها و کرم ها و ...

و این غرور سرکش  به خضوعی سر به زیر مبدل می شود

آن گاه ، روحم با آن رخسار مه آلود و نه چندان اثیر و دلبرش می نشیند بالای سرم

و اشک می ریزد به حال صاحب خانه اش !

 

اما من همه ی آن ها را از یاد می برم "گاهی "

و آدمیت را می فروشم به قیمتِ  بی بهایی

و خانه ی دل را با متاع غفلت آراسته می کنم !

 

من بارها خوانده ام

که :  وَاٍنّه هو اَضحک و اَبکی

اما فقط آراستگی را می بینم

نه آراسته گر را

و دلم را خوش می کنم

به ابروهای کمانی

لب هایی قلوه ای

وهم دستانی کشیده و ظریف !

 

بارخدایا !

مرا آن گونه ساز که لایق پرستش تو شوم

و

تکمیلمان کن !

تا این گونه تتمه ی افکارمان خالی شود !

یکشنبه 30 آبان 1389 - 12:18:30 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://golbang.baxblog.com

ارسال پيام

دوشنبه 1 آذر 1389   4:12:10 PM

این سینه که کینه پینه بسته است در آن بوم شب مرگ من ، نشسته است در آن _ قلبی است که سنگ بسته بر گور امید سنگی است که عشق من، شکسته است در آن

http://golbang.baxblog.com

ارسال پيام

دوشنبه 1 آذر 1389   4:04:25 PM

مرا دریابید . مرا باور کنید .

به هر دری که زدم سری شکسته شد _ به هر جا که سرزدم : دری بسته شد _ نه دگر درزنم بسری . نه دگر سرزنم بدری _ که روح در بدرم . از سرودرزدن.. خسته شد ....... (09183861381)

http://golbang.baxblog.com

ارسال پيام

دوشنبه 1 آذر 1389   3:46:33 PM

میان همه جوبها ، که همراه همه رودها ، بدریا سرازیر میشدند ، جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن بدریا را نداشت .... وقتی سایر جویها پرسیدند چرا؟ گفت: من هر چند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم .... اما من .... ((گمنامی گم نشده)) را بیشتر از             ((شهرت گم شده)) دوست دارم ... .